سال ۲۰۰۹ سال رودکی-یونسکو


زمانه پندی آزادوار داد مرا.....زمانه را چو نکو بنگری همه پند است

                      به روز نیک کسان گفت تا تو غم نخوری..... بسا کسا که به روز تو آرزومند است.


به خودم فو...حش میدم که چرا اومدم تو این حال خوابیدم .چرا یه پتوی ضخیم نیاوردم.چرا  این سوز نمور نمیزاره بخوابم.نکنه صب پاشم سرما  رفته باشه تو جونم.وای نیفتم.یه غلطی میزنم.رو انداز نخی نازکو با پا هام تنظیم میکنم.یا من درازم یا این کوتا.معیار دسسم نیس.به خودم باز لعنت میفرسسم که چرا تعارف کردم به عمو عباس که بخوابه رو تخت من.یادم رفته که گرمای این بخاری لعنتی بالاس و پایین سرده--- چس خند ملیحی به عمو میزنم و متکا رو میندازم رو زمین.عمو به سی ثانیه میخوابه----تعجبم میگیره.خر پف ملایمی داره که زیاد فشار مغزی نمیاره برام.باس برم ببینم این سرما از کدوم یکی  از این اتاقا داره میاد .چشم به راهرو کنار هاله.احتمالا بعد از ظهری که من نبودم باز عمو رفته کنار پنجره یه سیگاری چاق کرده و یادش رفته یا نخواسته پنجره رو ببنده. یه فحش آبدار تو دلم میدم و به زور از جام بلن میشم.مثه مربایی که روی نون بمالی چسبیدم به جام و تازه جا گرم کردم.به خودم حق میدم که فو...حش بدم.کلید برقو که میزنم یه نور تندی میزنه تو چشم و بعدش بازم تاریکی.دلم وا رفت.باز لامپ سوخت.هوای سردی میزنه تو.پس باید پنجره همین اتاق باز باشه.کورمال کورمال میرم جلو.از سر تنبلی چراغ راهرو رو روشن نکردم.تصویری که تو همون یک لحظه دیدم یه جورایی زور میزنم که لود شه .پام گیر میکنه به لبه میز تلفن .بدجور دردم میاد.اپدرس...گ . یه هو از حلقم میپره بیرون. از استخون ساقم یه سوزشی میزنه بالا .فکر کنم پوسمال شده .تو این تاریکی چیزی معلوم نیس.به حالت قیقاج میرم جلو تا میرسم به پنجره.از بس پرده اتاق زمخته حتی یه ذره از نور ماهم نمیاد تو.پرده رو از کمر گوشش میگیرم آویزون میکنم به دستگیره پنجره و یه قسمتشو به زور فرو میکنم لای فاصلش تا شیشه.نور ماه یه زره میتابه تو.مردمک چشام گشاد شدن.حالا بهتر اتاقو رصد میکنم.چشم به لبه میز میفته.آب دهنمو قورت میدم.یه لعنت میفرسسم به لامپ سوخته.حالا سریع تر برمیگردم .طول اتاقو دلن دشتو رد میکنم و میام جلو در .همیشه اول چراغ بیرونو روشن میکردم.ایندفعه عجله کردم.تو نور هال پاچمو میدم بالا.انگار ساطور خورده .خون نمیاد اما بد جور زوق زوق میکنه.اگه کسی منو با این پا میدید و بام شوخی داش حتما همو اول میگف:مگه کوری؟!! و یک لبخند.

رودکی که آخر عمرش کور میشه بازم کل کلیله و دمنه رو به شعر میگه و چیزی حدود صدو بیس سی هزار بیت.دست زمانه همشو قورت میده و چیزی واسه ما نمی ماسه.یعنی اگه من کور میشدم بازم این همه  خروجی مثبت میدام.نه فکر نکنم. پیشینه تاریخیم اینو نمیگه.من آدم بزرگی نیستم.

نظرات 4 + ارسال نظر
فریده پنج‌شنبه 23 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:01 ق.ظ http://bandarlengeh.blogsky.com

نه عزیزم خودت رو ناراحت نکن آدما باید یه مدت طول بکشه تا به یه چیز عادت کنن ژس به خاطر این کار نگو که آدم بزرگی نیستی...
موفق باشی

Lucy May پنج‌شنبه 23 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 04:34 ب.ظ http://kashki.blogsky.com/

حاج حسن جان خدا به قدیمیا برق و کامپیوتر و تلویزیون و یخچال و...که نداده بود.اگه استعدادم بهشون نمیداد که بیچاره ها میرفتن خودکشی میکردن!!!

عینم هرفیه! :-)

شوکا پنج‌شنبه 23 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:33 ب.ظ

وای خدای من این پوستر سالها رو دیوار اتاقم بود!!!!!

روش کلیک کردی بانو؟

الهام شنبه 23 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 06:43 ب.ظ http://parmis.mahblog.com/

سلام
ممنون که به کلبه کوچک ما سر زدید
زندگی تقدیر است
ما بی تقصیریم...

بی تقصیر ماشینه نه آدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد