زمان گذشت و ساعت ۴ بار زرت و زورت کرد...

سال ۱۳۲۰ بابا بزرگ:




از جاش بلند میشه و میشینه .دستاشو میکشه ٬صدای انگشتاشو در میاره و خیره میشه به پنجره.نور خورشید خیلی تند افتاده از پنجره روی قالی انگار که نور از قالی داره میره بیرون.پنجره چوبیه با زهوارای آبی.گرمای  روی قالی یه جورایی به صورتش میشینه و تخت پشتش یه مورمور خفیف میکنه.از بیرون صدای گنجشکا میاد که دارن باز باهم غیبت اول صبحشونو میکنن.لحاف رو از رو پاش  کنار میزنه و پامیشه.میاد جلو در حیاط وا میسته و این پا اون پا میکنه تا دمپاییاشو پاش کنه.آروم آروم لخ لخ کشان میره سمت حوض وسط حیاط .یه ماهی قرمز جست میزنه زیر آب.دستشو میکنه تو آب خنک و یه کف دست آب میزنه به صورتش.دلش حال میاد.دوزانو میزنه و تصمیم میگیره بازم از این آب خنک زیر این آفتاب داغ اول صب لذت ببره.نگاش میفته به درخت انجیر.پشت انجیر یه سپیداره که برگاش عین پولک تو نور آفتاب رنگ به رنگ میشن.افق پیداس.یا علی میگه و بلند میشه.بر میگرده سمت در .از هوایی که به صورتش میخوره و آفتابی که به پشتش میتابه کیفور شده.دوباره از پله ها بالا میره و ازتوی طاقچه اتاق عینکشو بر میداره و میزنه به چشش.از در دیگه میره تو حال.مادر بزرگ و بچه ها پای سفره نشستن و سماور از رو کلش بخار بلند میشه.آروم میاد سمت سفره.بوی مربا میزنه تو دماغش.یه پس گرنی یواش میزنه پس کله اکبر که بره کنار تر تا اون بتونه پهن شه سر سفره.مادر بزرگ استکانو تو آب داغ پیاله میگردونه و آبو خالی میکنه تو کاسه مسی تنگ دستش .چای میده بهشون...صبحانه تموم شده.بچه ها سر سفره نیستن.آقا بزرگ کت و شلوار قهوه ای شو پوشیده.کلاه شاپوی آهار دارشم گذاشته.یه نگاه به ساعت جیبیش میندازه و دس میکنه تو اون جیب دیگش.یه تومن واسه خرجی میزاره رو سنگ جاکفشی.صداش میپیچه که :زن پولو گذاشتم اینجا و گلوشو صاف میکنه.میره سمت پادری و درو باز میکنه.کوچه عجیب ساکتو دلندشته.حاج ممد دم مغازش تو دیدرسه نگاهه..قدماشو میزاره رو موزائیکای خاکستری کوچه و تصمیم میگیره تا مطب یه سیگار اشنو دود کنه...



سال ۱۳۵۵ بابا :



رو تخت فنریش جابجا میشه .دلش نمیخواد بلند شه.بوی پیپ تو اتاق میزنه تو دماغش.کرکره ها کشیدس اما یه نورتند انگار که بخواد کرکره رو ذوب کنه داره میزنه تو .چشماشو نور میزنه .یه غلت برعکس میزنه و پشت و رو میشه تا نور چشاشو کمتر بزنه.تورخت خواب جابجا میشه و عضله هاش خون میگیرن.نگاش میفته به پوستر دمیس روسوس رو دیوار و پایین ترش یه ضبط با دوتا باند چارگوش بزرگ اندازه یه جعبه میوه .مارک AIWA  ضبط تو نور صبح برق میزنه.پاهاش که از زیر پتو زده بیرون خنکن.میکششون تو و یه نگا به ساعت میندازه  8 . از رو تخت بلند میشه و میشینه لبه تخت.با نوک ناخن دستش پوست اون یکی دسشو میخارونه و بعد با همون دست نخ کرکره رو میکشه .نور میپاشه تو اتاق.کاغذ دیواری کرم-شیری رنگ  میگه سلام.نوار کاستای جورواجور میگن سلام.در کمد لحاف تشکا و لباسا و سایر که بازه میگه سلام.بلن میشه.هوس یه سیگار زده به سرش.از رو میز بغل شطرنج یه پاکت بر میداره.یه نخ روشن میکنه و دودشو میکشه تو.یه ثانیه نگه میداره.میده بیرون .دود تو نور خورشید آبی میزنه.میره سمت پنجره.خودشو تو شیشه یه لحظه میبینه.موهاش شکسته.براش مهم نیس.پنجره رو باز میکنه و یه هو هوای خنک صبح با صدای بچه ها که سر سوار شدن به دو چرخه دارن با هم جیرجیر میکنن میشینه یه گوشش.چشاشو ریز میکنه.مادر ته حیاط جلوی در داره با زینب خانوم زن همسایه یه چیزایی میگه . هر دو پیرن و خمیده اما خندون.دستای مادر از دور هم مشخصه که آرتوروزه.یه پک دیگه به سیگار میزنه و تو جاسیگاری خاموش میکنه.از در اتاق میاد بیرون.میپیچه به چپ تا برسه به در حیاط .یه هو یه صدای تیک میاد و بعدشم خنده.محموده که با دوربین لوبیتلش ازش عکس میگیره.بابا میخنده و بهش میگه تخم جن با این قیافه؟... و به قیافه خودش فک میکنه که موهای مجعد بلند شکسته با سیبیلای دسته دوچرخه ای و ریشای چپه تراشو زیرپوش رکابیو بیژامه.چه شود؟بر میگرده تو و میره سمت دستشویی که سر و صورتشو بشوره.خونه رو چن سال پیش خراب کردن و آقاجان یه خونه نو ساخته.تو این خونه 3 تا دسشویی هس.و دو حمام.بابا صبحونه نخورده.اما شلوار جینشو پاش کشیده و داره دکمه های پیرهنشو میبنده.دکمه پایینشو که داره میبنده چشش میفته به مارک ZICO رو شلوار.به خودش میگه:از آهن یا برنج یا مس؟بابا تو نیروگاه کار میکنه و هرچیزی براش جنبه فنی داره و یه جورایی خوشخوشانش میشه که برا هرچی علت بتراشه...ساعت 9 شده و یه روز تعطیل که باس بره خونه عباس اینا آخه دیشب قرار گذاشتن برن باغای بیرون شهر گردش و تفرج.


سال 1388 خودم:



قلبم تند میزنه.آب دهنم خشک شده.همچین گنگ و بیدار میفهمم که خوابم اما تو خواب مسئول آموزش دانشگاه با اون لحجه مزخرف و قیافه مردنیش میگه: تو هنوز فارغ التحصیل نشدی و 6 واحد دیگت مونده و من مرگم گرفته که نه دیگه وقت اضافی دارم و نه پولشو.عجیب دلشوره دارم که یه هو صدای مادر از خواب بیدارم میکنه:پاشو ساعت شیشو نیمه.چشامو نیمه باز میکنم و یه نگای سریع به مادر میندازم و در جا به همه چی تو دلم لعنت میفرسسم.دلم میخواد بخوابم.با خودم حساب میکنم میتونم یه ربع دیگه بخوابم و بعدش پاشم.اما از استرسی که خواب نمونم تو همون یه ربع خواب از کله ام میپره.مثه مربایی که به نون بمالن چسبیدم به رخت خواب و کنده نمیشم.تو اتاق تاریکه انگار ساعت 4 صبح باشه.هنوز غریضه ام به این خونه آپارتمانی عادت نکرده .به خودم میگم باس یه کاری بکنم و میدونم که کاری نمیشه کردوقبلا صد بار بش فکر کردم.به زور از جام بلن میشم. تنم از سرما مورمور میکنه و فکر میکنم این ضعف به خاطر سیگارای زیادیه که دیشب جلو فیلم دود کردم.رگ گردنم یه کمی گرفته.به دردش میگم واسا سرمو بگیرم زیر شیر آب گرم دسشویی تا بشورمت بری.بلند میشم.پارکتای کف خونه یخه و به سرعت دنبال یه جف دمپایی میگردم .پام میخوره به لیوانی که توش سیگار خاموش کردم و قل میخوره با صدای بلن میره محکم میخوره به میز تلوزیون.نمیشکنه اما بابام با صدای دورگه و خش دار میگه چی بود.جوابشو نمیدم.تو راه پله هاس و داره میره پارک.به کار من کاری نداره و میدونه که من دارم راه خودمو میرم.دلم براش میسوزه.میدونم همیشه نگرانه ماس.میرم سمت دسشویی.بیست ثانیه بعد بر میگردم.پیرنمو از رو جالباسی بر میدارم و از پله های سفید که نور پنجره های در حیاط روشون میپاشن و عین سنگ قبر میمونن میرم بالا و میچوپم تو آشپزخونه و دکمه کتری برقی رو میزنم و فریادش در میاد.این پا اون پا میکنم.تو دلم یه جورایی آشوبه.اشتها ندارم.مثل اینکه شام دیشب تو معدم مونده به خاطر اینکه شاید معده ام هنگ کرده. مادر کله صبح داره جارو برقی میکشه و صداش مثه اره رو مغزم میره.حال اعتراض ندارم.گوش نمیده.چای میریزم و سریع میشینم پشت صندلی .چن تا لقمه میگیرم و با چایی میدم پایین .نمیدونم چرا؟.سریع میرم پایین.لباسامو میپوشم.جوراام کجاس؟ای بابا فلش اداره کو.به سرعت همه جاهای ممکنه رو که همش 70 متر بیشتر نیس زیر و رو میکنم.پیداش میکنم.زیر نوت بوکه.یه آب معدنی از زیر پله ها بر میدارم و میپرم تو پی کی.آخ..کلیدای اتاق کارم یادم رفت .به خودم فحش میدم.بر میگردم تو تا کلیدا رو بردارم....دیرم شده.

نظرات 5 + ارسال نظر
فواد پنج‌شنبه 30 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 02:19 ق.ظ http://foadzokaei.blogfa.com

دلم میخواست

تنهایی

به زیر بار منت چشم تو میرفتم.

سلام
منتظرم
[گل]

من گی نیستم شرمنده!

تیزبییین جمعه 1 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:46 ب.ظ http://shole.blogsky.com/

سلام عزیز
خوب هستی
وبلاگ قشنگی داری
خیلی هم هزار ماشاالله پرکارهستی
تبریک میگم
به منم باز سربزنی خوشحال میشم
راستی با تبادل لینک چطوری

بابا آقا تیزه!

شوکا جمعه 1 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:28 ب.ظ

ای خدا چرا مونیتور رو چپه کردی؟؟؟؟؟؟؟

دستم میرسید دنیا رو هم چپه میکردم کجای کاری :-)

سالی یکشنبه 3 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:16 ب.ظ http://salijigmal.blogsky.com

سلام داش حسن
نکته مشترک تو هر سه دوره کشیدن سیگار بود:)))
اما کلا خیلی جالب بود حسن
خوش به حال قدیمیا
دلاشون به هم نزدیک تر بود
الانا همه از هم فراری ان
هستن آدمای خوب...اما کمترن
راستی من لینکت کردم

مرسی ! :-)

یوسف چهارشنبه 6 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:39 ب.ظ http://khalvatedelman.blogsky.com

سلام دوست عزیز...حالت خوبه؟...نوشته جالبی بود...بازم مثل همیشه قشنگ نوشته بودی...
یه چیز بگم جالب!...من همیشه دوست داشتم که مثلا 50 سال پیش زندگی می کردم!...بیشتر به خاطر اون حال و هواهاش و اون خونه های سنتی قدیمی و دلنشین که تو فیلما نشون میده!...احساس میکنم زندگی تو اون دوران خیلی بچسبه!...
بهرحال ما که تجربه اش نکردیم!...شاید مشکلات خاص خودشو هم داشته!...ولی اون چیزی که از ظاهر امر پیداست اینه که زندگی دلنشینیه!...
در ضمن ماشالله سرعت آپت زیاده!...می زنم به تخته! البته چشم بد نیست! :-) نوشته های جدیدتو نخوندم! سر فرصت میخونم و نظراتمو واست می نویسم :-)
موفق باشی...
تا بعد...

عشق در دل ماند و یار از دست رفت...دوستان دستی که کار از دست رفت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد