به عمل کار بر آید...

در شب جمعه روز فلان درست در ساعتی که فلامینگو ها در آفریقای جنوبی از خواب بیدار شده بودند و در منهتن ملت نهار میخوردن و در اینجا ساعت ۱۲ شب بود بنده مسلح به یک عدد انبر دست و سیم چین و اخوی گرام هم مسلح به یک جفت دست خالی و کاپشن سیاه از خونه زدیم بیرون به این نیت که بریم جفت بلندگوهای مدرسه مذکور رو از ریشه در بیاریم .یک نکته ای رو که باس بگم و تو متن قبل یادم رفت این بود که کلانتری مرکزی شهر ما درست در حدود ۵۰۰ متری از محل فاشیستهای تعلیم و تربیت قرار داشت و همین خودش واسه ما کلی بود  و از اونجا که میگن مطمئن ترین جا برای دزدی کنار دیوار کلانتریه زیاد روش زوم نشده بودیم و البت که احمق بودیمز.با گامهایی استوار از لرزش به سمت مدرسه جلو رفتیم و تو این فکر بودیم که چطوری خودمونو برسونیم رو پشت بومش که با توجه به ضربتی بودن نقشه قبلا فکرشو نکرده بودیم و بحث میکردیم که آق داداش قلاب بگیره و من از نرده های مدرسه بگیرم و برم بالا-ببین کار دوتا آدم تحصیل کرده رو برا یه چیز ساده به کجا رسونده بودن-که یه هو نردبانی رو که اداره گاز زحمت کشیده و برای همه منازل نصب کرده به صورت آلتی مشعشع تابان در دیده هر دوی ما منور شد.بله.علمی گاز.لهذا بدون یک چیکه وقفه بنده به داداش فرمان کشیک داده و با بالا رفتن از علمی و خر کش کردن خودمو رسوندم بالا پشت بوم و بلافاصله رو زمین خابیدم که بعثی ها نبیننم.اینجا باس بگم که راس میگن دزد بیشتر از صاب خونه میترسه چون خودم نزدیک بود لوزه هامو قورت بدم.سینه خیز به سمت بلندگو خواستم برم که دیدم لباسام به F میره برا همین به حالت دولا خودمو رسوندم به بلندگوی شیپوری ولدالزنا و کابلشو بریدم اما دیدم خب فردا باز میان وصلش میکنن در دوسوت و به فکرم زد که اصلا کل بلندگو رو بکنم و برا همین یه کم باش ور رفتم و دیدم ای جان کل دل و روده پشتش با پیچوندن وا میشه و یه ده دوری چرخوندم و وا شد و اون یکی رو هم همینطور در حالی که چراغ اتاق فراش روشن بود و اگه صدایی در می اومد و میامد بیرون قطعا از شانس ما قزوینی در می اومد و من در طول این مدت با وجود سردی هوا عرق از سرو کلم میریخت و حالی بود بس عجیب که اندر وصف نگنجد.خلاصه به همراه محموله اومدم به سمت لبه دیوار که دیدم ای دل غافل یه ماشین کلانتری داره از دور میاد و حتی به فکرم نرسید که زندم و در جا درازکش شدم و به خودم و جد و آبادم فحش میدادم .صدای لاستیکاشو شنیدم که داشت نزدیک میشد و درست جلوی دیواری که من بالاش بودم واستاد و من در اون لحظه واقعا مسلمون شده بودم و نذر میکردم فرت و فرت غرا.و گفتم گرفتنمون.اما بعد از یک مکث 2 ثانیه ای باز را افتاد و رفت(علت وجود یک عدد سرعت گیر بود!).هرچی اخوی گرام رو با پیس و فیش آلارم دادیم صدایی در نیومد و رفتم لبه و پایینو نگا کردم و دیدم ایشون بی ایشون-بعدش فهمیدم ماشین پلیسو که از دور دیده کلا رفت تو جوب(یعنی به فلانم که داداش بالا دیواره)...و بنده با تشویش فراوان در حالی که ته بلندگو ها در جیب های کاپشن بود از علمی اومدم پایین و به حالت یورتمه به سمت خونه را افتادم و با ورود به خونه تازه فهمیدم که نفس هم میکشم.خلاصه ته بلندگو ها رو با توجه به اینکه پپه بودم و فکر میکردم ممکنه همسایه ها منو دیده باشن و فردا پلیس بریزه تو خونه! به صورت چند قطعه در آوردم و ریختم سطل آشغال و عملیات اینگونه به پایان رسید.اما رسید آیا واقعا؟.نه چون فردا ساعت 10 صبح فراش مدرسه با پسرش اومدن در خونه ما و ته بلندگو ها رو مطالبه کردن و من از ته مغزم شبیه کلمه معععععع شده بودم .هرچند نتونست ثابت کنه و با اوقات تلخی رفت اما بعدا ها کاشف به عمل اومد که داداشی جان صبح همون روز شخصا به مدرسه مذکور مراجعه کرده بودند و با دادن فامیلی و آدرس که ما فلانی هستیم و فلان جا میشینیم و بد مصبا کمش کنین  یه دعوای حسابی تو دفتر مدرسه را انداخته بودن و یک کلامم یادشون رفته بود که به من الاغ تر از خر موضوع رو بگن و ابن موضوع رو دقیقا وقتی من بالا پشت بوم مدرسه بودم یادش میاد اما با کاری که من کردم اخم نکرده بود بگه تا اینکه بعدا ها در یک حالت وجد عرفانی گفت و الان هم زندس.الان 7 ساله که بلندگوهای جدید مدرسه پشت به خونه ما نصب شده و یک کوچه ما رو غیابا دعا میکنن و همین فکر کنم برا کفاره گناه ما بس باشه و احتمالا الان یه 50 متر زمین تو بهشتم سرقفلی به نام برادران شیر دل مثبوت میباشد.وا...یغفر الذنوبنا.

نظرات 7 + ارسال نظر
ش شنبه 16 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:52 ق.ظ

عاشق شدی که حرفت رو پس گرفتی؟ ؛)

آره ! :-)

مولینا شنبه 16 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 07:12 ق.ظ

خیلی خنده دار بود.آفرین.سر صبحی شارژ شدم.

الاهیات

من شنبه 16 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:52 ق.ظ http://man.blogfa.com

از کجات در میاری اینا رو :-)

!

سارا شنبه 16 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 05:29 ب.ظ http://www.holehame.wordpress.com

سلام استاد-قشنگ بود.شیطون بودینا!

استاد! بابا ما کی باشیم استاد کجاس؟! :-)

تابا شنبه 16 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 07:50 ب.ظ http://tabakhanomi.blogsky.com

سلام عمو حسن آقای حساس
فقط خدا می دونه با خوندن مطلبتون چقدر به عرفانیاتم افزوده شد
فقط یه سوالی داشتم اون قسمت قضیه که نوشتین لباستون به f رفت منظورتون همون به g رفت بود آیا؟؟؟

سلام دخترم!..ممنون که به عرفانتیانتتون اضافه کردین و آری آن اف همان جی خودمان است منتها فرنگیش معنی دار تر است چون ما ایرانی ها الان به قرمه سبزی هم میگوئیم جی و دیگر کلمه از ترکیب افتاده است!

سالی شنبه 16 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:44 ب.ظ http://salijigmal.blogsky.com

حسن مردم از خنده...دلهره ات رو هم خیلی باحال توضیح دادی
میگم چه اخوی با مرامی :دی
خداییی خیلی خوب مینویسی
راستی آپم بیا

جیگمالتیم! :-)

یک زن شنبه 16 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:16 ب.ظ http://radepayeman.blogsky.com

سلام آقا
میخواستم بدونید من از اینجا خیلی خوشم اومده...
و
ممکنه توضیح بدین لباساتون به کجا گیر کرد؟

سلام خانوم! ...به شنای اسفالت رو پشت بوم آخه قدیما از این ایزوگامای حالا نبود که!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد