شوکا...



زمان:سالها  قبل  مکان: دفتر خدا  ساعت : ندارد

 

خدا در دفترش نشسته و در حال کار کردن با یه کامپیوترپنتیوم XIIIII و خوردن قهوه ست.یه اتاق خیلی بزرگ که با نور متوسطی روشن شده و دور و برش پر از کتابه...یه عکسی اون گوشه رو دیوار هست ...مبهمه...یه کتابخونه بزرگ و ...بزار ببینم....آها یه فرشته اون بغل نشسته و داره طبق عادت همیشگی شیپورشو تمیز میکنه...هزاران ساله که این بنده خدا در حالت استند بای قرار گرفته و اصلا برا همینم حقوق مبگبره....قیافشم اصلا شبیه اون چیزی نیست که فکرشو میکنیم...اصلا بگدریم...درست روبروی این نوازنده یک درختی هست که انواع میوه ها ازش آویزونن و آدمو بد جوری به خنده میندازه...خیار بغل هندونه....چیزای دیگه هم هس ...یه هو تلفن خدا  زنگ میخوره ....الو؟...سلام...میکائیل هستم

- به به سلام ...کجایی تو ...؟

- ببخشید امروز سرمون خیلی شلوغه

- اوهوم...چه خبر

- راستش زنگ زدم واسه هماهنگی....

- خب ..چند تا درخواست داریم...فکر کنم بد جوری اوضاع شلوغه ...جرا؟

- راستش تو ایران یه بنده خدایی یه بیست میلیون نفرو مامور کرده که هی فرت و فرت درخواست یدن و من موندم آینده اینجا چی میشه...نمیشه که بهشون نه بگیم...میشه؟

- راستش جوابت مشخصه...اما حساب هر کسی سواس...مگه نگفتم بهت...حالا اینم خودش یه تنوعیه(خدا بلند بلند می خندد)

- خب بله قربان ...ولی پدر ماست  که در میاد...اینجوری فقط مجبوریم هارد کامپیوتر جهنمو اضافه کنیم...آدما رو که میشناسین...امکانات نباشه....!

- خب بگدریم...بریم سر کار خودمون...واسه ما چی داری؟

- راستش قبلش یه گله ای دارم از جبرئیل...

- بازم؟....چی کار کرده؟

- والا دیشب یه نفودی به بهشت داشتیم....طرف افغانیه....اینجور که میگن مامورا فکر کردن خودیه و راش دادن تو...

- ای بابا؟ جان ما؟...خب پیش میاد دیگه....سیستمو که نمیشه تغییر داد...حالا چی کرده این که تو شاکی شدی؟

- با اون کار ندارم ...این جبرئیل عزیز باز احساساتی شده و دست طرفو گرفته برده گردونده...آخرشم یه کتاب شعر ...از اون رزرویا ..داده دستش و راهیش کرده...اینطوری که نمیشه...مگه تو جلسه آخر قرار نشد دیگه از این خبرا نباشه...من زیر آبشو نمیزنم ها....فقط دارم میگم برنامه ها مون اینجوری به هم میخوره وقتی طرف فردا همه چی رو لو بده...

- عجب...راستش اصلا خودمم دیگه بهم فاز نمیده....انقدر زیاد شدن که اسماشونو خودمم یادم نمیاد...به کاری کن...آدرسشو بده عزرائیل بره بیاردش...باس آدم جالبی باشه...بدم نمیاد یه کم سرمو بند کنه...فقط به عزی بگو ادیتش نکنه...نه زلزله ...نه سکته......همینجور آروم ..که خیلیم تابلو نباشه البته...خودم بعدا با جبرئیل صحبت میکنم...خب بریم سر لیست ...واسه ما چی کار کردی؟

- راستش یه ده نفرو گذاشتم کنار...

- خب؟

- اولیش یه پسر ژاپنیه...قراره تو سال 8 زندگیش یه کم قصه بهش بدیم ...بعد که معروف شدو  افتاد رو چرخه...یه کم حالشو بگیریم تا صداش در بیاد...اونوقت دیگه با شماست که چه جوری میخواین باهاش تفریح کنین...البته زیاد خوشگل ار کار در نیومده...میدونین که این چشم بادومیا رو هر کاریم بکنی بازم انگار هیچ کار نکردی..

-( خدا لبخند میزند.).خب بعدی؟

- بعدیش بازم یه پسره...آفریقائیه...این یکی دیگه خیلی خیلی زشته!...من موندم ابن آدمای شما چرا یه کم فکر این بچه ها نیستن...؟به هرحال ...برنامه این اینه که از همون اول ایدز داره....براش یه شغل توپ دیدیم...قاتل!..هه...خوب که گند زد ابنجاس که پروندشو میدیم دست شما...این یکی خیلی جالبه...حسابی حال میکنین

- با اینکه زیاد از این یکی خوشم نمیاد اما واسه آزمایشاتمون لازمه...تو مسیرش فقط یادت باشه یه زنم قرار بدی که عاشق بشه...بعد یه روز که مسته زنه رو میکشه و ....اینطوری جالب تر میشه...

- چشم...سومی رو بگم؟

- آها ...بگو

- سومی یه مردیه تو شیراز...از همون کشوری که خدمتتون گفتم ...شلوغ کردن...

- آها...خب...خب

- البته این جناب حسابش سواس..مشکل امکانات نداره..اینجا نوشته که عاشقم شده  ،تا حالا یک  درخواست داشته...پسر دادیم بهش...اما ایندفعه یه دختر براش در نظر داریم...و برعکس اونای دیگه این یکی خوشگله...خوشتون میاد

- ا...عکسشو بفرست رو مونیتورم ببینم؟...آها....عجب!...نه خوشم میاد....اینجا چند سالشه؟

- 8 سال قربان!

- خب...خب ...اینو واسه خودم میخوام...دلشو خوب خون کن که حسابی میخوام سورپرایزش کنم

- البته...چشم...پس برنامه 1232235568990 رو واسش سیو میکنم...

- ابن برنامه چیه اونوقت؟...میدونی که من پیر شدم...حافظه...از دست حافظه...راست گفتم حافظه یاد این بنده خدا حافظ افتادم...اون شعرش که میگه....سر برگ و گل ندارم ز چه رو روم به گلشن...که شنیده ام ز گلها همه بوی بی وفایی

- البته این شعر فکر نکنم مال حافظ باشه...اینو سمنئبل گفته...و جبرئیلم...همون داستان همیشگی...

- خب بگدریم...بریم سر داستان این دختر شیرازی...میخواستی راجع به برنامه 1232235568990 برام بگی..

- بله...داستان اینه که.....

و در اتاق خدا تصمیماتی گرفته شد...تصمیماتی که کسی نمیدونه...اما اون دختر شیرازی یه وبلاگ داره و راجع به برنامه شماره 1232235568990 صحبت کرده. از اول نوشته...نوشته که پدرش چه طور با مادرش آشنا شد...بچه که بود چه کار کرد...کیا اومدن تو قصش...و الان چه میکنه...اگر میخواین بدونین باس برین به آدرس  www.baran-shooka.blogsky.com

-سورییییی...سوریییی...این قهوه سرد شد بابا ...پاشو اون شیپورتو بزا کنار یکی دیگه درس کن..امان از این شغل ما!

 

نظرات 11 + ارسال نظر
زن بیقرار یکشنبه 15 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:19 ب.ظ http://nww.blogfa.com

به خدا بگو شعر از فخرالدین عراقی بود :دی
.......
گمونم نرم افزار خدا هم ویروسی شده امید دارم ی انتی ویروس به دادمون برسه
همون برنامه ۱۸۲۳۸۴۷۴۵۶۵۶۵۶۸۴۹۳۹ رو میگم گرفتی کدوم ؟

تو که واقعا فکر نمیکنی برا خدا فرق بکنه شعرو کی گفته...مهم اینه که اون طرف همه زحماتشو سند شیش دنگ منگوله دار بزنه به نامشْ :-)

زن بیقرار یکشنبه 15 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:49 ب.ظ

نیپل نباشی بهتره یعنی کار تو نیست :دی

:-)

خانم صورتی یکشنبه 15 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 03:21 ب.ظ

همممممممم.....

این خط بالایی یه صورتی بود در حال فکر کردن!

اون سوری آخرو دوست داشتم!

بزار برم لینکی که دادی ببینم چه خبره!

برو هرچند تعطیله ولی از لطفش کم نمیکنه!

الی یکشنبه 15 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 03:23 ب.ظ http://elipeli.blogsky.com

حسن جاااااااان

خیلی قشنگ نوشتی...

عالی بود...

ولی فکر نمیکردم آخرش اینجوری شه...

در هر حال خیلی جالب بود...... بازم جذاب نوشتی

مرسی :-)

مریم یکشنبه 15 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 06:30 ب.ظ http://flaneur.blogfa.com

این رپرتاژ آگهی رو ثانیه ای چند حساب کردی ؟
:)

ما مخلص همه آدمای مبارزیم...ادای دین بود:-) و جواب یک سوالش

شب تاب یکشنبه 15 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:43 ب.ظ

این پست رو قبلا خونده بودم و کلی خندیده بودم. چقدر با الهام مسخره بازی در آوردیم و... اما این بار به این خط که رسیدم: "دلشو خوب خون کن که حسابی میخوام سورپرایزش کنم" سرم رو گذاشتم روی میز و یه دل سیر گریه کردم. دلم میخواد برم تو چشاش نگاه کنم و بگم آقا اجازه میشه ما بریم بیرون از این بازی؟ دیگه خسته شدیم آقا! دیگه هیچ جای سالمی برای دلمون نمونده آقا! آقا اجازه میشه بریم؟!

الا قربونت شبی جان.کجا هنوز با همیم :-)

اکبر یکشنبه 15 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 08:11 ب.ظ http://akbar13.com

سلام حسن آقا
خیلی باحال بود بخصوص آخرش که کلی سورپرایرز شدیم.
وبلاگت خیلی خوندنی شده
شرمنده که کم کامنت میذارم من اصلا وبلاگت رو از طریق فیدخوان گوگل ریدر دنبال میکنم و کمتر وقت میکنم کامنت بذارم.
همیشه سبز و سرفراز باشی عزیز

قربانت اکبر جان.خوشحالم کردی

سونیا دوشنبه 16 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 01:15 ق.ظ

و بسیار خنده شد:))

و ما خرسندیم...اما خنده مان نیامد که نیامد

محمدرضا دوشنبه 16 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:24 ق.ظ http://www.bonbastebaz.blogfa.com

اگه خدایی وجود داشته باشه نمیدونم چه برنامه ای برای من ریخته تا یه کم بخنده و تنوعی باشه تو اوقاتش

کف دستت یه نسخه ازش هس!

یک زن دوشنبه 16 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 01:31 ب.ظ

میخوام بگم تموم پست هات رو دونه به دونه و بارها و بارها میخونم....اون بارها و بارهاِ مال نفهمی ی خودمِ....اما باور کن کم دارم واسه جواب...گفته بودم بهت ...تو خبر نامه ام هستی و اغلب همون دقایق اول میگیرمت....پس خاطرت جمع که میبینمت....و میخونمت...بازم گفته بودم وبلاگ اول ذهن من تو هستی...بازم میگم برای پستام کامنتات مهم شده برام...
جواب کامنت آخرتم دادم.مرسی که هستی.

at your service mam :-)

خانم صورتی دوشنبه 16 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 04:39 ب.ظ

چند وقته نمی نویسه؟

معمولا نمیشه دیگه ننوشت.

همیشه آدم دوباره با گردن کج بر می گرده میگه غلط کردم!

(این جمله رو اون موقع که خودم گفتم دیگه نمی نویسم همه بهم گفتن ومن فقط نه روز ننوشتن رو دووم آوردم!)

شوکا خفن تر از این حرفاس باور کن.اما منم این پستو گذاشتم شاید برگرده بازم بنویسه...البته بعیده!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد